خاطرات فیلسوف (قسمت دهم)
«اسب و الاغ»
مردی یک اسب و یک الاغ داشت . یک روز که آن ها داشتند زیر آفتاب سوزان راه می دفتند ،الاغ به اسب گفت:« دوست عزیز ،اگر می خواهی من نمیرم ، کمی از بار سنگینم را بردار .»
خب ، بار الاغ خیلی سنگین بود ، در حالی که اسب فقط زین بر پشت داشت . اشب خودش را به نشنیدن زد . الاغ با زار و نزار دوباره خواهش کرد :«برای تو که چنین قوی و بزرگی ،کشیدن مقداری از این بار چیزی نیست .»
اما اسب به درخواست الاغ بی اعتنایی کرد . الاغ که از خستگی از پا درآمده بود ، در طول راه افتاد و مرد . صاحب آن ها بار را برداشت و بر پشت اسب گذاشت ، اما پوست الاغ را نیز کند و آن را هم به بار اسب اضافه کرد .
اسب نالید و گفت :«من چه بدبختم !از کشیدن مقدار کمی بار طفره رفتم و حالا باید همه اش را بکشم ، تازه پوست دوست عزیزم هم به آن اضافه شده است !»
براساس حکایت ازوپ (قرن ششم ) و لافونتن شاعر فرانسوی (1695-1621)
- ۹۳/۰۵/۲۰