پنجره ی جهان نما

مکانی برای آن که درباره این کره خاکی ، حوداث و دستاوردهای آن بیشتر بدانید.

پنجره ی جهان نما

مکانی برای آن که درباره این کره خاکی ، حوداث و دستاوردهای آن بیشتر بدانید.

پنجره ی جهان نما
نویسندگان

خاطرات فیلسوف (قسمت دهم)

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ب.ظ

                                                                                                           «اسب و الاغ» 

مردی یک اسب و یک الاغ داشت . یک روز که آن ها داشتند زیر آفتاب سوزان راه می دفتند ،‌الاغ به اسب گفت:« دوست عزیز ،‌اگر می خواهی من نمیرم ، کمی از بار سنگینم را بردار .»

خب ، بار الاغ خیلی سنگین بود ، در حالی که اسب فقط زین بر پشت داشت . اشب خودش را به نشنیدن زد . الاغ با زار و نزار دوباره خواهش کرد :«برای تو که چنین قوی و بزرگی ،کشیدن مقداری از این بار  چیزی نیست  .»

اما اسب به درخواست الاغ بی اعتنایی کرد . الاغ که از خستگی از پا درآمده بود ، در طول راه افتاد و مرد  . صاحب آن ها بار را برداشت و بر پشت اسب گذاشت ، اما پوست الاغ را نیز کند و آن را هم به بار اسب اضافه کرد . 

اسب نالید و گفت :«من چه بدبختم !از کشیدن مقدار کمی بار طفره رفتم و حالا باید همه اش را بکشم ، تازه پوست دوست عزیزم هم به آن اضافه شده است !»



براساس حکایت ازوپ (قرن ششم  ) و لافونتن شاعر فرانسوی (1695-1621) 



  • Amirali Nabavi

نظرات  (۱)

عکس اول حرف نداشت.فقط عکسهائی که خودت می گیر بذاز ممنون از امیر و سورنا نبویربچه های پر تلاش شوندشت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی