خاطرات فیلسوف (قسمت نهم)
«زنبور و راهزن»
راهزنی در مسافرخانه غذا می خورد که زنبوری آمد و دور لیوان نوشیدنی اش چرخ زد . راهزن با حرکت سریع دستش زنبور را روی میز پرت کرد . بعد خواست با مشتش روی او بکوبد و او را لهش کند . اما ناگهان تغییر عقیده داد . فکر کرد موجودات زنده ی زیادی را این چنین به نیستی کشانده است .پس این زنبور بیچاره می تواند راهش را بگیرد و برود . زنبور فهمید ،که آن دور و بر جای امنی نیست و به هر زحمتی که بود راهی به پنجره پیدا کرد و از آنجا رفت . بوی شکوفه درخت های زردآلو زنبور را به سوی خود کشاند . او هم روی شکوفه ها رفت و از شهد گل ها مکید و در همان حال با گرده هایی که بر بدن و پاهایش نشسته بود ، یکی از درخت ها را بارور کرد .
کمی بعد ، این درخت زردآلو هایی چنان شیرین و خوشمزه داد ، که کشاورزی با آن مرباهایی عالی درست کرد . همه از مربا ی خوشمزه ی او حسابی تعریف می کردند ، طوری که فکر می کرد ، ظرفی برای شاه بریزد و ببرد . شاه میل و رغبت زیادی به مربا نداشت ، اما عاشق شاهزاده ای بود که همیشه به او جواب رد می داد . او بار ها شاهزاده را به مجالس کاخش دعوت کرده بود ، اما شاهزاده هیچگاه دعوت شاه را نپذیرفته بود . شاه تصمیم گرفته بود برای آخرین بار شاهزاده را دعوت کند و این بار دعوت خود را با ارسال این هدیه ی شیرین و خوشمزه و مخصوص انجام داد .
شاهزاده ی جوان به شدت تحت تاثیر مربا قرار گرفت . مادر بزرگش که چند ماه پیش او را ترک کرده بود ، با مربا های خوشمزه نازنازی اش کرده بود . شیرینی مطبوع مربا ، شاهزاده خانم را به یاد نوازش های مادربزرگ محبوبش انداخت .شاهزاده خانم لبخندی زد و دعوت شاه را پذیرفت .
زمانی که خبر جواب مثبت شاهزاده خانم به شاه رسید که او می خواست حکم اعدام همان راهزن اول داستانمان را امضاء کند ، زیرا او به جرم بدرفتاری دیگری دستگیر کرده بودند . خبر خوشی که برای شاه آوردند ، موجب خوشی و نشاطش شد و ترجیح داد این مرد مجرم به جای اعدام به سنگ شکنی در نقطه ای دوردست تبعید شود .
زنبور عسلی کوچک زندگی این همه آدم را تغییر داد .
- ۹۳/۰۵/۱۸