خاطرات فیلسوف (قسمت هفتم)
«اعتماد به خداوند»
شهسواری به دوستش گفت : «بیا به کوهی که خدا آن جا زندگی می کند برویم . می خواهم ثابت کنم او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند . »
دیگری گفت :« موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمان می آیم . »
وقتی به قله رسیدند شب بود . در تاریکی صدایی شنیدند : «سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آن ها را پایین ببرید .»
شهسوار اول گفت : «می بینی ؟ بعد از چنین صعودی او از می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم ! محال است که اطاعت کنم . » دیگری به دستور عمل کرد . وقتی به دامنه کوه رسیدند ، هنگام طلوع بود و انوار خورشید ، سنگ هایی را که مومن شهسوار با خود آورده بود را روشن ساختند . آن ها خالص ترین الماس ها بودند .
- ۹۳/۰۵/۱۱