خاطرات فیلسوف (قسمت ششم)
«اشتیاق سوزان»
روزی مرد جوانی نزد شری راماکریشنا رفت و گفت :
«می خواهم خدا را همین الان ببینم.»
کریشنا گفت :
«قبل از آن که خدا را ببینی ، باید به رودخانه ی گنگ بروی و خود را شست و شو بدهی .»
او آن مرد را کنار رودخانه ی گنگ برد و گفت : «بسیار خوب حالا برو توی آب.»
ههنگامی که جوان در آب فرو رفت ، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت . عکس العمل فوری آن مرد این بود که برای به دست آوردن هوا مبارزه کند . وقتی کریشنا متوجه شد ، که آن شخص دیگر بیشتر از آن نمی تواند در آب بماند ، به او اجازه داد که از آب خارج شود . در حالی که مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می کشید ، شری کریشنا از او پرسید : «وقتی زیر آب بودی به چه چیزی فکر می کردی ؟ آیا به فکر پول ،زن ، یا بچه یا اسم و مقام و حرفه خود بودی ؟ »
-نه . به یگانه چیزی که فکر می کردم ، هوا بود .
- درست است ؛ حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی ، فوری او را خواهی دید .
- ۹۳/۰۵/۱۰