خاطرات فیلسوف (قسمت سوم)
«راز مجسمه »
در سال 1998 که به تایلند رفته بودم ، از معبد بودای طلایی بازدید کردم . آنچه می خوانید سرگذشت مجسمه ی بودای طلایی است :
در سال 1957 ، گروهی از راهبان باید محل یک مجسمه ی بودای گلی را به محل جدیدی انتقال می دادند . به علت ساخت بزرگراه به سوی بانکوک محل معبد ، باید تغییر می کرد . هنگام حمل تندیس با جرثقیل ، به دلیل سنگینی آن ، مجسمه ترک خورد . نکته مهمتر آن که بارش باران آغاز شد . راهب ارشد که تصور می کرد ممکن است بودای مقدس آسیب ببیند ، دستور داد مجسمه را بر زمین بگذارند و برای حفظش از باران ، روی ان را با چادر بزرگی بپوشانند .
پاسی از شب نگذشته بود که ،راهب ارشد برای بازدید مجسمه به سراغش رفت . او چراغ قوه را به زیر چادر برد تا از خشک بودن مجسمه اطمینان حاصل کند . همین که نور چراغ قوه به ترک ها تابید ، او در خشش ضعیفی را دید . به معبد رفت ، یک قلم و چکش اورد و به کندن گل ها پرداخت . هر تکه گل خشک شده را که بر می داشت روشنایی بیشتر می شد . چندین ساعت طول کشد تا او خود را با بودای طلایی فوق العاده ای مواجه دید .
تاریخ شناسان معتقدند ه سال ها پیش قرار بود ارتش برمه به تایلند حمله کند . راهبان که گمان می کردند کشورشان به زودی مورد حمله قرار می گیرد ، بودای طلایی و پرارزش خود را با گل پوشانند تا اینکه گنجینه ی خویش را از تصرف برمه ای ها مصون دارند .
به نظر می رسید که برمه ای ها تمام راهبان را قتل عام کردند و راز بودای طلایی تا آن روز در سال 1957 ناگفته باقی ماند .
در بازگشت از تایلند ، پیش خود فکر می کردم که همه ی ما مانند بودای گلی هستیم که با پوششی از ترس پوشیده شده ایم . ما در مسیر زندگی ، بین دو تا سه سالگی به پوشاندن اصل طلایی خویش می پردازیم . وظیفه ی کنونی ما این است که ، همچون آن راهب ، قلم و چکش به دست ، بار دیگر خود واقعی خویش را کشف کنیم .
«جک کانفیلد»
- ۹۳/۰۵/۰۱
بیا سریع منتشرش کن! اگه تونستی هم به بقیه دوستان جنگ نرم بگو.
iloveu.blog.ir